صبا بختیار

وقتی از کنارم رد شد حس کردم او را جایی دیده‌ام. باد عطر لباسش را به مشامم رساند. حتی اگر چهره‌اش را به خاطر نمی‌آوردم، عطرش مانند مهری بر کاغذ، در خاطرم ماندگار شده بود. قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم. مردمک چشمانم مانند ماهی قرمز درون تنگ، بلاتکلیف، به اطراف می‌چرخید. همهمه‌ی خیابان به صدایی ممتد بدل شده بود. دیگر هیچ نمی‌دیدم. فقط من و او بودیم که در امتداد یک خیابان پشت بهم ایستاده بودیم. او آشنا بود. یک غریبِ آشنا! انگار که بخواهم کفشی که برایم تنگ است را با زور به پایم کنم، کف پاهایم را به‌ کفش میخ‌کوب کردم. می‌خواستم استوار قدم بردارم. برگشتم، گویی به ۱۶ سال پیش، همان روزی که تلاقی نگاه‌هایمان جرقه‌ی آتش یک عشق نافرجام‌ شد. یک انار نارسیده که شاخه، قبل از به ثمر رسیدنش دستانش را رها کرد. به سمتش قدم برداشتم. سعی کردم به نحوی حرکت کنم که شانه به شانه‌اش باشم. سنگینی نگاهم را حس کرد. صورتش را به طرفم گرداند. لبخند به لب داشت. با چشمانش سوال پرسید. "با من کاری داشتید؟" "ببخشید، شمار و با کسی اشتباه گرفتم." وآن شب فهمیدم من همه‌ی گذشته‌ام را در شیشه عطری جا گذاشته‌ام همه‌اش را!

صبا بختیار