خیزش برگها اثر مجتبی دوستی

مجتبی دوستی

از دکه‌ی فرسوده کنار خیابان، پاکتی وینستون خریدم، از پیرمردی ژولیده که روی صندلی چوبی در سایه دکه نشسته بود، گویی صندلی دیگر تاب تحمل نداشت و پایه‌هایش با سیم و طناب پینه شده بود، اما هنوز تاب قامت نحیف پیرمرد را داشت.

یکی از سیگارها را روشن می‌کنم و در خیابانی خلوت، آکنده از چنارهای کهن، بی‌آن‌که مقصدی روشن داشته باشم، قدم می‌زنم.

کمی جلوتر که می‌روم، گویی صدای هیاهویی از دور می‌آید. همهمه‌ای شلوغ در گوشم می‌پیچد. خیره به برگ‌ها می‌شوم، در میان آن همه هیاهو، دیگر هیچ صدایی نمی‌شنوم. خیزش برگ‌های زرد، ذهنم را با خود به حالتی شبیه خلسه می‌برد.

برگ‌ها، هر یک در بی‌نظمیِ ثابت و منظّمی، در حال جنب‌وجوش‌اند، گویی مسابقه‌ای در جریان است. مسابقه‌ای نانوشته، اما مهم، آن‌قدر مهم که هر برگ می‌کوشد از برگ دیگر سبقت بگیرد. برگ‌ها بر هم می‌افتند، له می‌شوند، امّا مسابقه ادامه دارد.

مقصد نامشخص است، ولی برگ‌ها با جدیتی عجیب و غیرعادی در تکاپو و جنب‌وجوش‌اند. اما چه چیزی در پسِ پرده‌ی این مسابقه نهفته است که برگ‌ها را به جان هم انداخته و این درهم‌تنیدگی گاه بی‌رحمانه را پدید آورده؟ این تلاش‌ها برای کدام مقصد است؟ آن مقصد کجاست؟

مگر نه این‌که مقصدی تعیین نشده و همه‌ی برگ‌ها از درختانی افتاده‌اند که در کنار هم ایستاده‌اند؟ کدام نیرو آن‌ها را چنین گرفتار رنجی بی‌پایان کرده است؟ یا شاید هم برگ‌ها گناهی ندارند و اختیاری از خود ندارند، این باد است که آن‌ها را به تکاپو وامی‌دارد.

از دور که نگاهشان می‌کنی، می‌پنداری باد همه را به یک‌سو می‌برد، اما از نزدیک، ماجرا متفاوت است. باد انگار گلچین می‌کند و هر برگ را، بی‌اختیار، به مقصدی که خود می‌خواهد می‌فرستد. چه باد این خیزش را رهبری کند و چه خود برگ‌ها بخواهند، فرقی نمی‌کند، آن‌چه روشن است، مسابقه‌ای ناعادلانه در جریان است.

برگی زیر پای رهگذری له می‌شود و برگی دیگر، سوار بر موج رودخانه، پیش می‌رود… نه، در این بازی بی‌اختیار، نشانی از عدالت نیست!

سیگار دومم را هم فیلتر به فیلتر، سیگار قبلی روشن می‌کنم و با خود می‌گویم: شاید این همان بازی تکراری و همیشگی است، بازی‌ای که هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا و هیچ‌کس پاسخ نمی‌گیرد چگونه. و باز با خود می‌گویم: چرا باید برگی زیر پای رهگذری له شود و برگی دیگر روی موج رودخانه برقصد… نه، این عدالت نیست.

  • ۰ کامنت‌ها
    • تیم نویسندگی
    • جمعه ۳ آبان ۰۴

    داستان کوتاه «عمارت» اثر فاطمه سلطانشاه

    مژگان کشانی

    در میان هیاهوی روزمرگی، گاهی داستان‌هایی هستند که پنجره‌ای به دنیای پنهان خاطرات و رازهای مدفون شده می‌گشایند. «عمارت» نوشته فاطمه سلطانشاه، روایتی است موشکافانه از یک بنای قدیمی که حالا تبدیل به کافه‌ای شیک شده و زندگی آدم‌هایی که در گذر زمان با آن پیوند خورده‌اند.


    این داستان کوتاه با زبانی روان و تصویرسازی دقیق، خواننده را به سفری می‌برد میان لایه‌های زمان؛ از حال به گذشته، از آشکار به پنهان. نویسنده با مهارت خاصی فضاسازی می‌کند و با گذر از ظاهر آراسته عمارت، به زیرزمین تاریک آن می‌رسد، جایی که انگار خاطرات و رازها در آن مدفون شده‌اند.


    داستان «عمارت» به زیبایی مسائل اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی را با هم درمی‌آمیزد و تصویری صادقانه از تناقض‌ها، تعصب‌ها و آرزوهای سرکوب‌شده ارائه می‌دهد. شخصیت‌پردازی قوی، توصیفات حسی و زنده، و روایت چندلایه از ویژگی‌های برجسته این اثر است.


    فاطمه سلطانشاه با قلمی نافذ و هوشمندانه، از خلال یک بنای قدیمی، داستان انسان‌هایی را روایت می‌کند که میان سنت و مدرنیته، بایدها و خواستن‌ها، و ظاهر و باطن در کشمکش‌اند. 


    دانلود با لینک مستقیم 

    فرمت PDF


    این داستان کوتاه را از دست ندهید؛ روایتی است از آنچه پشت نمای زیبای عمارت‌های قدیمی پنهان است و شاید انعکاسی باشد از زندگی همه ما.

  • ۰ کامنت‌ها
    • تیم نویسندگی
    • دوشنبه ۲ ارديبهشت ۰۴

    فیلم کوتاه "مرور" اثری از مژگان کشانی

    مژگان کشانی


    "مرور"، اثر ارزشمند نویسنده و هنرمندی توانمند، مژگان کشانی، روایتی تأثیرگذار از چالش‌ها و تبعیض‌هایی است که افراد دارای معلولیت در جامعه امروز با آن‌ها مواجه هستند. این فیلم کوتاه با نگاهی عمیق و انسانی، مشکلات این قشر را به تصویر می‌کشد و مخاطب را به تأمل وا می‌دارد.


    شما می‌توانید این اثر هنری ارزشمند را به صورت رایگان دانلود کرده و از تماشای آن لذت ببرید:


    دانلود با لینک مستقیم


    - حجم فایل: ۶۵۰ مگابایت

    - کیفیت: HD

  • ۰ کامنت‌ها
    • تیم نویسندگی
    • دوشنبه ۲ ارديبهشت ۰۴

    کتاب قلب سنگی از مژگان کشانی

    مژگان کشانی

    دانلود کتاب قلب سنگی 


    مژگان کشانی متولد ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ دیپلمه‌ی رشته‌ی تصویر سازی دیجیتالی، نویسنده کتاب قلب یخی، قلب کاغذی، قلب سنگی و سینمای زندگی است. او فعال در رشته ورزش ذهنی (دومینو) دارای رتبه‌ی دوم و سوم کشوری انشای نماز و رتبه‌ی  اول و دوم مسابقات استانی شب شعر و رتبه‌ی سوم کلیپ مسابقات ملی رسانه‌ای معلولین. رتبه دوم و سوم شطرنج استانی و منتخب کتاب بین المللی بابان. ۱۵ عضو فعال سایت قلم سبز.

     

    در ادامه شما می‌توانید این کتاب را دانلود کرده و از مطالعه آن لذت ببرید.

     

    • نام اثر: قلب سنگی
    • نویسنده: مژگان کشانی 


    دانلود با لینک مستقیم


    نگاهی به کتاب قلب سنگی:

    کتاب قلب سنگی، مجموعه‌ای از جملات کوتاه، مفید، با مفهوم و زیبایی است که به قلم نویسنده درون اثر تزئین شده‌اند.

  • ۰ کامنت‌ها
    • تیم نویسندگی
    • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

    صبا بختیار - کلاهِ بافتنی خرمالو

    صبا بختیار

    «کلاهِ بافتنیِ خرمالو»


    پوف‌پوف کنان و لِخ‌لِخ کنان وارد خانه شد. کلاهِ بافتنی‌اش را مانند کلاهک‌ خرمالوهای نارسِ حیاط، درست وسط سرِ تاسش گذاشته بود. جوراب‌هایش را تا زیر زانو کشیده بود روی شلوارش و یک طرف پیرهنش از زیر ژاکت بیرون زده بود. نشست روی صندلی و لحظه‌ای خیره به ظرف آجیل روی میز ماند. چشمانش را تنگ کرد، گویی می‌خواست تارمویی را از ماست بیرون بکشد. یک مُشت آجیل برداشت و همه را یک‌راست ریخت توی دهانش. بی توجه به حرف مادر که گفت "بابا آجیل شوره فشارت بالا می‌ره" نگاهش را به دیوار رو به رویش دوخت، گویی با یک مجسمه که فقط پوست صورتش بالا و پایین می‌رود حرف می‌زدی. کارِ آسیاب و بلع آجیل‌ها که تمام شد، نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. همان ساعتی که سال‌ها، از زمانی که به خاطر دارم، جزیی از دستِ بابابزرگ بود.
    نگاهم به دستان نحیفش افتاد. چین و چروک دستانش حرف‌ها داشتند با آدم؛ صدا می‌دادند، صدای خِش‌خشِ بریدن خوشه‌های برنج، صدای شرجی و گرمای مرداد، صدای یخ زدن استخوان‌ها در برف، صدای مرد بودن، صدای رنج...
    رفت سراغِ کتاب دعای شرحه‌شرحه‌اش که هر قسمتِ برگه‌ها را بارها با چسب با هم آشتی داده بود. شروع کرد به خواندن. اگر کسی بیرون از خانه بود، گمان می‌کرد در این خانه روضه برپا کرده‌اند. مناجاتش که تمام شد، کت شلوار مشکی رنگش را که در اثر مداومت در پوشیدن به رنگ طوسی درآمده بود، به تن کرد. چین‌هایِ بزرگِ کمرِ شلوارش خبر از رنجوریش می‌دادند. کفش‌هایش را که قطراتِ گِل رویش طرح انداخته بودند پوشید. به درخت خرمالو که رسید، یک خرمالو از شاخه جدا شد و بر زمین افتاد. خم شد و خرمالو‌ را برداشت و‌ انگار که بخواهد درد ناشی از زمین خوردنش را تسکین بدهد، مالیدش به آستین کت. در را مثل همیشه با شدت بادهای ویرانگر بهم کوبید و رفت.
    حالا خرمالوهای حیاط رسیده‌اند، کلاه‌هایشان هم درست وسطِ سرشان. کلاهِ بافتنی اما، شسته و تا خورده در آخرین کشوی کمد جا خوش کرده است.

     

    صبا بختیار

  • ۰ کامنت‌ها
    • تیم نویسندگی
    • دوشنبه ۶ آذر ۰۲
    بالا رفتن